پرستويی
که با بهار آمد و با بهار رفت
فائزه از وقتی خودش را شناخته بود، پدرش را پشت میلههای زندان دیده بود. اما پدرش شهید عبدالرضا
رجبی قبل از آن که دژخیمان خونش را بریزند، بذر یک عشق را در سینه فائزه و دیگر فرزندانش
کاشته بود، عشق به آزادی و به آنها گفته بود که این عشق در جایی به نام اشرف و در دو
نام، مسعود و مریم تجسم یافته است. و فائزه عاشق و عطشناک در حالی که هنوز بسیار جوان
بود برای یافتن آن گوهر نایاب پای در سفر نهاد و به اشرف رسید و از همان آغاز گویی
برای رسیدن به نهایت این راه، راه اشرف بسیار شتاب داشت.
او
در حالی که چون هنوز به سن قانونی نرسیده و در آموزشگاه اشرف به تحصیل مشغول بود در
نامهای به خانم مژگان پارسایی، التماس میکند که او را هر چه زودتر به جمع رزمندگان
بفرستند:
«… خواهر
مژگان التماس میکنم قول میدهم مجاهد خلقی باشم عین بابام عین حجت زمانی یک درخواست
جدی که دارم اینکه بگذارید… به ارتش برویم خواهش میکنم با عرض معذرت ازاینکه وقت
شما را گرفتم
با
تشکر فراوان فائزه رجبی هنرجوی آموزشگاه پارسیان»
و این چنین بود که فائزه، بیتاب و شتابان، ره صدساله را یک
شبه پیمود و در حالی که فقط ۲۰بهار بیشتر
از عمرش نمیگذشت، به کهکشان شهیدان و به پدرش که او را آن همه دوست داشت پیوست. پرستویی
که روز ۱۰فروردین ۱۳۷۰ به این زمین خاکی آمده بود، در ۱۹فروردین به آسمانی که میخواست پرکشید.
با ما در تلگرام
دنبال كنيد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر