۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

من و تصور هرگزنبودنت .









من و تصور هرگزنبودنت ...





دردنیای کودکیهایمان همیشه بهترین رفیق و رقیب بودیم
ستارعزیزم!امروز که برایت مینویسم به تاریخ سه سال است و دردهرروزنبودنت، سه قرن .
دراین سالهای نبودنت مامان پیرترو چروک دستهایش بیشترشده .
همان دستهایی ک هرروزباتن خسته به گفته خودش به خانه سردتومی اید تانوازش کند،سنگ سیاه خانه ای را ک توتاابد دران جاگرفتی و همیشه زمان رسیدن برسرمزارت باخودش زمزمه میکند:ستارجان توبایدمیامدی سرمزارمن، نه من بیایم مادرجان عزیزم میگوید؛از ارامشی ک تا درکنارت هست دارد
ازتمام لحظات باتو بودن میگوید. اماهرگاه که ازان سه شنبه شوم۹/ابان/۹۱یادمیکند ازته قلبش آه میکشد، همانروز که تورابرای همیشه ناجوانمردانه، همانهایی که؛ به اسم علی ،رسم معاویه رااجرامیکنند.تورابردندتاهمیشه ...
گویی تمام صحنه هادربرابردیدگانش می ایدوآه میکشد.
من از این آه کشیدنهایش بغض میکنم و نمیبارم
امامنتظرم ،منتظر انروز که عرش به لرزه بیفتدوبرسرقاتلین توفروداید.
مامان تعریف میکندازان لحظه که بازجوی شیک و صورتی پوش درب ان خانه کوچک را زده بود و خودش را دوست آقاستارمعرفی کرده بود.ازان لحظه میگوید که عکس تورابرروی طاقچه کوچک دیده بودو ان خانه محقروان مادر پیروبازهم شرم نکرده بودوگفته بود؛چقدرخوش تیپی !مامان میگوید؛خوش تیپی ستارم رابرای خاک می خواستند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر