برگرفته
ارفیس بوک شعله پاکروان
عصر
سه شنبه به دیدار امید سیمین رفتیم. به اتفاق مادران و چند دختر و پسر جوان فعال اجتماعی
. سیمین جوان شده بود . با چشمهایش میخندید . اما هر چه بیشتر در سیمای امید میکاویدم
نشان از شادی نمی یافتم. صورتش غمگین بود . چشمها و نگاهش هم . در زندان چه میگذرد
که چنین بلایی به سر چشمهای فرزندانمان میاورد ؟
سالهای
قبل ، وقتی به دیدار ریحانم میرفتم ارنجهایم را روی تاقچه ی باجه ی ملاقات کابینی میگذاشتم
و دستها را زیر چانه ام . به شیشه ی کثیفی که حائل بینمان بود نزدیک میشدم و با همه
ی وجودم صورت نگارم را نگاه میکردم . بیش از هر چیز چشمهایش توجهم را جلب میکرد . نگاهش
پیر بود . هر ملاقات از ملاقات قبلی پیرتر . به او میگفتم تو چه میبینی که اینچنین
جهاندیده گی از چشمان میبارد ؟ خنده ی نخودی میکرد و نگاهش را میدزدید و میگفت فقط
آدمها را با دقت نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم . شبها هم توی تخت به هر چه در
طول روز دیده یا شنیده ام فکر میکنم .
امروز
که امید را دیدم فهمیدم هر کس که شبها را در تفکر و تحلیل آنچه در روز دیده بگذراند
، پیر میشود . مگر میشود ضربه های شلاق را روی پوست حس کنی و پیر نشوی ؟ مگر میشود
تبعیض و بی عدالتی را تجربه کنی و پیر نشوی ؟ مگر میشود پوسیدن انسانها را ببینی و
پیر نشوی ؟ مگر میشود سوختن رویاها را ببینی و پیر نشوی ؟ مگر میشود دود شدن بهار جوانی
را لمس کنی و پیر نشوی ؟
ما
هم پیر شده ایم . به ظاهر آزادیم ، اما لحظاتمان را در قفس پرپر میکنیم . چنان قفس
را تنگ کرده ایم که دیگر حتی نمیتوانیم ادای پرواز را در بیاوریم . کدام پرنده ای در
قفس شاد است که امید ما باشد ؟ کنار گردن امید کبود بود . گمانم کتک خورده بود . درست
پیش از باز شدن در اوین .
دیوارهای این زندان شاهد چه فریادها بوده از روز اولش . اگر
آجرها زبان داشتند میگفتند که چه ناخنها کشیده شده و چه داغها و درفش ها که بر گوشت
زندانی حک نشد !
سلام
لطفا آدرس
تلگرام من را به دوستانت بده كه عضوتلگرام انها شوم .ممنون از شما .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر