و هنوز
مادرم کاملا هوشیار و بیدار است و به قول دوستی خصوصیات مادرانه اش به قوت کار می کند،
خودش هیچ نمی خورد و گویی اعتصاب غذا کرده، ولی حواسش به من و دیگران هست که غذا بخوریم
تا سالم بمانیم. امشب در گوشی به او گفتم: مامان چرا چیزی نمی خوری، برای این که خوب
بشی و بمانی باید غذا بخوری، آرام و بی صدا و با عصبانیت گفت می خواهم بمیرم.
او
با این که زندگی را خیلی دوست دارد و می خواهد بماند، ولی از درماندگی و زیر و رو کردن
تن و بدنش بیزار است. امروز در سی سی یو بیمارستان، رفت و آمد ملاقات کنندگان بیماران
تخت های کناری را زیر چشمی می پایید و می پرسید چه خبر است؟ این نگاه های زیرچشمی و
عصبانیت اش از اوضاع و احوالی که دارد، مرا به یاد سال های آخر زندگی پدرم انداخت که
از زیر پتو ما را می پایید و همیشه نگران و چشم انتظار اتفاق های بد بود.
و چه
شب یلدایی داشتیم امشب، مهر و محبتی بود که بر سرمان آوار شد!؟
درود به این نقاش چیره دست که با تغییراتی اندک و آگاهانه، زخم
دل و مقاومت مامان را در نگاه و حالات صورت و بدن و پس زمینه به هم آمیخته و این تابلوی
زیبا را ساخته و پرداخته است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر