۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

دلنوشته مادرمصطفی کریم بیگی


دلنوشته مادرمصطفی کریم بیگی

كودكانمان به جوانی رسیدند
جوانان، میان سال…میان سالان پیر گشتند و پیرنمان رفتند.
آه مصطفی من… جوان من…. کودک دلبندم
تو هنوز با گذشت سال ها، ماه ها، هفته ها و روزها جوان مانده ای.
جوانتر از نهال بید مجنون، ریشه در خاک عشق، مست از نغمه مرغ حق…مجنون مجنون.. مجنون عدالت و دل خون پایمال شدن حق قناری هایی که آواز خود را حبس از ترس کلاغ های پیر….
آه مصطفی عشق
در این زمستان سرد گویی دستان پرمهرت هنوز آب می کند برف های قلب یخ زده ام را و بیدار می کند از خواب درختان باغ وطن را، و شکوفه ها پدیدار می شوند.
آه مصطفی بی دل….
ببین چکمه های سیاست چه می شود گل را!!!
خوب دقت کن بوی نفاق می رسد به مشام.
طبل می کوبند طبل ادعای یک رنگی.
این بار صحبتم را به گونه ای دیگر بشنو.
درد من تنها از آن دستانیست که تو را از باغ من دزدید.
بلکه امروز بلبلان هم نغمه دروغ می بافند.
آه مصطفی تنها
چه غریب مانده ای..
تنها شش زمستان از کوچ تو گذشته و در این شش سال گرگ ها هم لباس ميش پوشیده و طلب حق می کنند. اندر این گرگ و میش زمان
حقی نه برایش جان می دهند و نه حتی قدمی از قدم بر می دارند.
روزگار عجیبیست…..
کجایند مردمان پر ادعا؟!!!
کجایند زنان بی ادعا؟!!!
به کجا شدند آنان که فریاد سرسبزی می کشیدند و اکنون با رنگ خون تو و رفیقانت نقش قهرمانی برای فتح قله های معروفیت بر بوم سیاست می کشند.
کجایند پرچم داران عاشق تا ببیند قرمزی پرچم را دستمایه ای برای بهتر دیده شدن خودشان ساخته اند.
آه مصطفی….
به چه فکر می کرديم و سر انجامش چه شد.
کاش هم راهت شویم هم فکرت، و مسیر و هدفمان حق باشد و بجز ار حق چیزی را نخواهیم، چیزی را نبینیم و هیچ جز حق نشنویم.
پروانه سوخت، شمع فروماند و شب گذشت.
ولی قصه دل ناتوان ماند…………
مادرت ۴ دی ماه ۱۳۹۴
با ما در تلگرام دنبال كنيد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر