۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

خاطراتی از شهیدشکرالله پاکنژاد







خاطراتی از شهیدشکرالله پاکنژاد

عصر یکی از روزها به مادرم گفتم «شومی» (هندوانه) میخوام، گفت برو تو «شوودون» (زیرزمین دزفولی) ببین هست. با ترس و لرز از پله های طولانی در حالیکه به سقف نگاه می کردم، پایین رفتم.
از زمانی که «شکری» همراه پدرم «ماری» را که در یکی از سوراخهای سقف لانه کرده بود، بیرون کشیده و همانجا کشتند، پله ها را با وحشت بالا و پایین می رفتم. به طبقه اول زیر زمین که رسیدم تاریک بود. بفکرم رسید که «شکری» برای درس خواندن همیشه یک «دو شاخه» را به پریز برق وصل می کرد و لامپی جلوی صورتش روشن می شد.
در حالی که هنوز وحشت «مار» ولم نکرده بود، «دو شاخه» ای را روی زمین پیدا و با زحمت وارد تنها پریزی که روی دیوار بالای پله آخر می دیدم، فرو کردم. چیزی روشن نشد.
با عجله و کورمال کورمال، سیمی که از «دو شاخه» خارج می شد را بدست گرفته جلو رفتم تا لامپی که باید روشن می شد ولی نشده بود را پیدا کنم. چند لحظه بعد با رعشه ای وحشتناک در بدن به گوشه ای پرت شدم. بعد از کمی سکوت، با احتیاط بلند شدم و با عجله در حالی که مرتب جمله ای را با صدای بلند تکرار می کردم، پله ها را بالا رفتم. «بق لرزه مه برید»، (برق مرا ترساند).
بالا که رسیدم همه دورم جمع شدند و با دیدن رنگ پریده و قیافه وحشت زده من، هر کس خیالی می کرد و منهم با تکرار آن جمله نمی توانستم منظورم را به مادر و خواهرانم بفهمانم. یکی می گفت «جن» دیده. یکی می گفت: «گوردیم گاسشه»، (عقرب نیشش زده). و من مرتب تکرار می کردم: «بق لرزه مه برید».
ساعتی بعد در آغوش مادرم بودم که «شکری» وارد شد. اول با دیدن من و قیافه ام، نگران و هراسان گفت چی شده؟. کسی چیزی نگفت. خواست منو بغل کنه، از ترس خطایی که کرده بودم خودم را بیشتر به مادرم چسباندم. دستی به سرم کشید و پرسید مریضه؟. یکی از خواهرانم که بالاخره فهمیده بود «برق» کار خودشو کرده، به آرامی گفت رفته زیرزمین و با برق بازی کرده. «شکری» اینبار با وحشت بلند شد، فریادی بلند برسرم کشید و با عجله به «شوودون» سرازیر شد تا «شاهکار» منو خنثی کنه. بعد که بالا آمد از دیدن من که در بغل مادرم گریه می کردم، در عین عصبانیت با عطوفتی برادرانه گفت: «برام» این چه کاری بود کردی؟
مدتها از برخورد با او فرار می کردم و او در تلاش برای بدست آوردن دل من. منو صدا می کرد، در می رفتم. هیچ فایده ای نداشت. سرانجام یک روز که قصد بیرون رفتن از خونه برای بازی در کوچه را داشتم، سر پیچ راهرو جلوی منو گرفت و با خنده منو بغل کرد. گفت بیا آشتی کنیم. منهم با بغض گفتم: بمن داد زدی! گفت منو ببخش تقصیر من بود که سیم برق را همینجوری اون وسط ول کردم. قصد نداشتم بترسونمت. فقط می خواستم که یادت باشه از این کارها نکنی! دست در گردنش کردم و با آرامش خیال، برادر مهربانم را باز یافتم.
اگر بود و می دید که همین حالا هم از ترس «برق» و نه از ترس او، برای عوض کردن یک لامپ، دستکش های برزنتی بدست می کنم، با صدای بلند به ریش من می خندید.
در سی و چهارمین سالگرد شهادتش در 28 آذر 1394، یادش را گرامی می دارم و جای خالیش را در این جهان پر آشوب، در میان یاران و همرزمانش در شورای ملی مقاومت که برای تشکیل و پیش برد مبارزاتش، جان خود را فدا کرد، بیشتر از همیشه احساس می کنم. درود بر او.
عزیز پاکنژاد
با ما در تلگرام دنبال كنيد

 · 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر