دلنوشته
مادرریحانه قهرمان
بعد
از دستگیری ریحانه ، هر سال در چنین شبی از ماه قمری مادرم صدایم میکرد و کمی بعد پشت
در مسجدی اشکهای او را میدیدم که بنا بر اعتقادی ماه ربیع را بشارت میداد و مژدگانی
میخواست . من نیز همین خواسته را داشتم . آزادی ریحانه . نشد . و این تنها توصیه ای
نبود که ریشه در تدین داشت که مادرم با لالایی هایش در گوشم خوانده بود . صدها عمل
و نماز و ذکر و ختم و ثنا و دعا و توسل و زیارت و دهها مدل قربانی . غافل از آنکه کسانی
در ساختمانهای دولتی و نهادهای موجود در کشور نشسته اند که خدایی میکنند و قدرتی فراتر
از همه ی این اعمال دارند .
مادر
خسته و رنجیده و به ستوه آمده از هجوم غم ناشی از بیداد من ، دومین سالی ست که تلفن
نمیزند و با شوق نمیگوید امسال دیگر حصرت رسول ،ریحانه ی مرا بمن میرساند . او میداند
که دیگر باورهایم ترک خورده و گوشهایم لالایی ش را نمیشنود . ریحانه را 12 ربیع در
بیمارستان پاسارگاد بدنیا آوردم . وقت ترخیص یک قاب عکس با تصویری از پیامبر و تبلیغ
هفته ی وحدت تحویلمان دادند . پرستار که نوزادم را در آغوشم گذاشت با لبخند گفت دخترت
پیشانی بلند دارد . پیغمبر حمایتش میکند که در ایام تولد او بدنیا آمده . من به پیشانی
نوزاد پف کرده ام نگاه میکردم و زیر لب میگفتم انشاالله . فریدون اسکناسی در دست پرستار
سراند و با هم از بیمارستان بیرون آمدیم . مادرم ریحانه را زیر چادرش گرفت که از سرما
در امان باشد . در مسیر برگشت به خانه سرک میکشیدم تا ببینم صورت دختری که قلب و روحم
را تسخیر کرده بود . هیچ سنتی از سنتهای توصیه شده را کنار نگذاشت مادرم . از اذان
و اقامه در گوش نوزاد تا عقیقه و چیزهایی که در خاطرم نمانده .
امروز اما نه از پیشانی بلند آن نوزاد که بعدها سیمین بری رعنا
شد اثری مانده و نه از ایمانم به آن گفته ها . نمیدانم اگر روزی نوه ای داشته باشم
چگونه نگاهش خواهم کرد . هر چه هست ، هیچکس نمیتواند جای آن نوزاد سه کیلو و سیصد و
پنجاه گرمی را پر کند . هر چند که هر گل بوی خود را دارد . اما گل ریحانی بود آن گل
خوشبوی خوش آب و رنگ .
با ما در تلگرام
دنبال كنيد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر