۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

مختصري اززندگينامه و خاطره اي از مجاهد شهيد فاطمه اميني



مختصري اززندگينامه و خاطره اي از مجاهد شهيد فاطمه اميني
فرزندان ایران زمین مانند فاطمه امینی خواب راحت را از چشمان استعمار و ارتجاع ربودند و سرانجام همه فداکاریها زمینه ساز انقلاب 57 شد و مردم از دست رژیم وابسته ستم شاهی رها گردیدند ولی متاسفانه خمینی دجال انقلاب مردم ایران را ربود و مبارزه برای استقلال و آزادی تا این زمان همچنان توسط هزاران زن دیگر از نسل فاطمه امینی ها بی وقفه ادامه دارد و تا استقرار ازادی و دمکراسی در میهنمان ایران جنگ ازادیبخش ادامه خواهد داشت ....هزاران درود بر
 تمامی شهدای مردم ایران...مرگ بر استعمار و ارتجاع...زنده باد ارتش آزادیبخش ملی ایران
فاطمه امینی (شهادت 1354)
متولد مشهد، در خانواده‌ای مذهبی ؛
۱۳۴۰، پذیرش در رشته زبان و ادبیات انگلیسی، دانشگاه تربیت معلم مشهد ؛
۱۳۴۱ تاسیس «انجمن اسلامی بانوان» (مطالعات قرآنی-عقیدتی) در دانشگاه ؛
۱۳۴۳ فارغ‌التحصیل؛ آغاز کار آموزگاری ؛
۱۳۴۹ ازدواج؛ مهاجرت به تهران و ادامه تدریس در مدارس دخترانه، پیوستن به مبارزه مسلح؛ بازداشت همسر، رها کردن شغل معلمی ؛ ۱۶ اسفند۱۳۵۳ ، بازداشت و شکنجه تا مرگ در «کمیته مشترک ضدخرابکاری»؛ طی ۳ سال ۵۰-۵۳، از سامان‌دهندگان اصلی‌ خانواده‌های زندانیان سیاسی (و جلب بسیاری از دختران به مبارزه) ؛
اولین زنی که در تاریخ مبارزات انقلابی مردم ایران در زیر شکنجه به شهادت رسید...فاطمه را “فاطی” صدا میزدند. خانمی بود لاغر اندام و کم صحبت...در لحظات آخری که من در طبقه دوم خانه آب‌منگل بودم و با  فاطمه خداحافظی میکردم، یک لحظه احساس کردم فاطمه حالتی عرفانی و سبکباری روحی خاصی دارد. درست مثل یک فرشته شده بود. روحیه‌اش شگفت‌انگیز بود. گویا در چهره نورانی‌اش، عروج و شهادت نمایان شده بود وقتی میخواستم از او خداحافظی کنم، دلم میخواست خالصانه پیشانی‌اش را ببوسم. این آخرین دیدار و چهره نورانی او برای همیشه در خاطره‌ام ثبت شده است...
يكي از هم بندي هايش را به سر تخت فاطمه، پس از شکنجه‌ها بردن ميگفت : «هنوز زخم‌هایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتی‌بیوتیک خواستم به سرعت همه‌چیز را آوردند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمیدهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچ‌کس نبود. همه‌ چیز را داده بودند دست من. باآن قرص‌ها میشد به آسانی خودکشی کرد.من از زمان دستگیری‌ام دوبارسابقه خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید زخم‌ها را پانسمان میکردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ها نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزید. خیلی سوختگی دیده بودم؛ دختر پانزده‌ ساله‌ای که خودسوزی کرده بود و از گردن به پایین همه‌جایش سوخته بود، کارگرهایی که در کارخانه میسوختند و به بیمارستان سینا میآوردند، اما زخم‌های فاطی چیز دیگری بودند، دلخراش بودند. عمیق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.
فاطی حال‌ِ‌ نزار مرا حس کرد، گفت: “شروع کن!” دست‌هایم می‌لرزید و قلبم تیر میکشید. نمیدانم عمقِ سوختگی بود یا عمقِ قساوت که این‌چنین مرا منقلب کرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی دیگر را به عمد این چنین بی‌رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زیر بازجویی بودم، نعره‌های دردآلودِ‌ بسیاری را شنیده بودم، پاهای ورم‌کرده و زخمی خودم و زندانیان دیگر را دیده بودم، دخترم را در زندان و شرایطی سخت به‌دنیا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. دیگر خشونت و درد جزیی از زندگی روزمره‌ام شده بود، اما وضع فاطی حکایت دیگری بود؛ تک و تنها، تکیده و ضعیف… یک مشت آدمِ رذلِ جنون‌زده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند… حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند می‌خواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند. ...
...
پوست‌های مرده را میچیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی میکردم. متشنج بودم و دست‌هایم میلرزید. ولی اشک‌هایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ نمیگفت. حتی تکان نمیخورد. یک طرف بدنش نیمه‌فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. حالا لمبرهای سوخته فاطی آن‌چنان در ذهنم نقش بسته که بدن نیمه‌فلج و زخم‌ پاهایش برایم به خاطره‌ای محو و کم‌رنگ تبدیل شده. روز بعد ازش پرسیدم: “با چی تو رو این جور سوزوندن؟” ساده و کوتاه گفت: “زیر تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهن‌های داغ چسبید. این جوری سوخت. حالا می‌ترسم بازم شکنجه‌ام کنن!»؛ من هم می‌ترسیدم. با این‌که از او چیزی نمی‌پرسیدم، ولی از فحوای کلامش فهمیدم که خیلی اطلاعات دارد. ساواک هم این را میدانست.
فاطمه روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفیقانه می‌پرستید… فاطمه می‌گفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزه مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته “چیزی جلوی من نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد.” اما حالا پر از اطلاعات بود… به فاطمه گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته میشود. به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمیداشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین درازش کردم یک لحظه بی‌هوش شد.بعد چشمهای زیبا و پرمهرش را گشود و پرسید: “چی شد؟” گفتم: “بی‌هوش شدی.” آهی کشید وگفت: اگه مرگ اینطور باشه، چه راحته!
هنگامی که يكي از هم بنديهايش از او خواست که (پس از ۲۴ ساعت سوختن اطلاعات) حرف بزند، پاسخ داد: «درخت کهنسالی با شاخه‌هایی زیبا در اون خونه هست که نم‌خوام به دست اینا بیفته!
 چند سال بود که در مبارزه بودفاطمه را روی منقل کباب کرده بودن تا از او اعتراف بگیرند...عصر روز بازداشت او در روزنامه‌ها نوشتند جسد زنی به‌نام فاطمه امینی در کوه پیدا شده است...
متن بازجويي مجاهد قهرمان فاطمه اميني
- هويت خود را بيان نماييد؟ 
- من مجاهد هستم.
- مشخصات پدر و مادرخود را معرفي كنيد؟ 
- من فرزند خلقم. 
- محل كار و سكونت پدر و مادر و ساير بستگان خودرا مشخص كنيد؟
- همان طور كه گفتم من فرزند خلقم و محل سكونتم نزد خلق است.
- شما ملزوم به دادن پاسخ صحيح معرفي خود مي باشيد اينك مجددا به شما تذكر داده مي شود هويت اصلي خود را بيان نماييد؟ 
- سكوت. 
توضيح بازجو: «ساعت 18آغاز و در ساعت 21 با حضور امضاكنندگان و مشاراليها كه هويتش معلوم نمي باشد و ضمن دادن شعار هاي ضد ملي و اهانت به مقامات عاليه از دادن پاسخ خود داري مي نمايد خاتمه داده شد.» فاطمه اميني سرانجام پس از 5 ماه تحمل شكنجه هاي فيزيكي، روحي و رواني بدون اينكه حتي نام خود را به دشمنان خلق هاي ايران بگويد. در 25 امر داد 1354 خورشيدي به شهادت رسيد.»
فاطمه اميني، زنی قهرمان که از خود نامی بی‌زوال در یقین به راه و رسمی ‌ماندگار در وفای به عهد و پایداری تا به آخر باقی گذاشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر